صخره نجات ایران

صخره نجات ایران
عیسی‌ بدو گفت‌: “ من‌ قیامت‌ و حیات‌ هستم‌. هر که‌ به‌ من‌ ایمان‌ آورد، اگر مرده‌ باشد، زنده‌ گردد. و هر که‌ زنده‌ بود و به‌ من‌ ایمان‌ آورد، تا به‌ ابد نخواهد مرد. آیا این‌ را باور می‌کنی‌؟ ”(یوحنا باب ۱۱ آیه ۲۵ تا ۲۶)

زندگینامه رضا

در یک خانواده  فرهنگی  متولد شدم . در زمان انقلاب اسلامی ایران وارد محیط مدرسه شد ودر دوران موشک , گلوله بزرگ شدم . در مقطع تحصیلی راهنمائی ، هنرستان با دوستانی از اقلیت ( ارآمنه) آشنا شدم و پس از مدتی با یکی از این عزیزان رابطه صمیمی پیدا نمودم و بعد از آن پایم به خانه ایشان باز شد . در همان ابتدا با کمال تعجب می دیدم ، من که از طبقه متوسط جامعه بودم اما  خودم در مقابل آنها ,  جزء قشر مرفه جامعه می دیدم ، با گذشت زمان و ملاقاتهای مکرر با این خانواده احساس خلاء و کمبود شدیدی را در خود می دیدم . آنها در ظاهر هیچ چیزی نداشتن ولی در باطن حقیقتا ثروتمندی بزرگ بودند . یادم هست برای اولین بار در یک ملاقات به قول خودمان سر زده در وقت صرف نهار وارد منزلشان شدم . آنها مرا نیز به صرف غذا دعوت کردند . جای شما خالی، قورمه سبزی بود که تا به حال هنوز ، مزه آن را فراموش نکردم . می دیدم که بشقاب خورشت این عزیزان گوشتی ندارد و تنها بشقابی که جلوی دست من قرار دادن ، مقدار کمی گوشت وجود داشت . کم کم مجذوب و شیفته این خانواده شدم ، خانه کوچک این عزیزان برای من یک قصر بزرگ بود. چون حقیقتا در آنجا  آرامش ، محبت ، فروتنی وشادی واقعی  دیده و لمس می کردم . یادم هست روزی مادر دوستم "آرمن" گفت : پسرم  اگر  دختری می داشتم  او را به تو می دادم . ولی من در آنها چیزی بالاتر از یک محبت انسانی و احساسی می دیدم . بیشتر در تفکر این که آیا روش و منش ما درست هست یا این عزیزان بودم . چون شادی درونی غریبی را از جنس دیگر در آنها می دیم . ایشان از نظر ایمانی و اعتقادی مسیحی بودند و من چیزی از مسیح در ((( حقیقت ))) نمی دانستم و حتی آرمن و خانواده اش هم برای من تا آن زمان صحبتی به میان نیاورده  بودند. 

یک روز به آرمن دوست ارمنیم  گفتم شما چیزی دارید که ما مسلمان زاده ها نداریم و من به شما حقیقتا حسادت می کنم و در ادامه به آرامی گفتم : آیا آرمن , من میتوانم مسیحی شوم ؟؟!! او با کمال تعجب به من نگاهی کرد و با مکثی گفت نه ! گفتم چرا دوست من ؟!!! با سختی و بریده بریده گفت :می دونی رضا "ما از خون مسیحیزاده هستیم و شما مسلمانزاده" و آرمن به همین جواب کوتاه  بسنده کرد.
یادم هست در همان دوران از او ،از مراسم و رسومشان میپرسیدم ولی جواب درستی از او نمی شنیدم و یا صحبت را عوض می کرد ." البته تمام این سکوتها علتی داشت که در آخر شما عزیزان درخواهید یافت . بخاطر علاقه مندی من به روش و ایمان مسیحی، در همان  زمانها بود که کتاب کوچک قرمز رنگ و قدیمی" انجیل " کتاب مقدس، از طرف یکی از بستگان به دست من رسید . من شروع به خواندن آن نمودم , چون ترجمه آن خیلی قدیمی بود ، سخت آن را درک می کردم . ولی در آن دوران هر از گاهی آیه های آن در خاطرم نقش می بست . از آن زمان به بعد صلیبی را بر گردن آویختم و تا آنجائی که امکان داشت آن را به همه نشان می دادم که من هم مسیحی شدم و درباره مسیحی , که هنوز خود بواقع نشناخته بودم با دیگران به بحث و گفتگو می نشستم . مادرم و خانواده ام  به شوخی یا جدی مرا مورد سئوال قرار می دادند که آیا ارمنی (مسیحی ) شدم  ؟ حتی یک شب در یک مهمانی خانوادگی ,عزیزی در میان خانواده به همگی گفت : با این نشست و برخاست نکنید , چون او نجس است! .

پدر پیری داشتم که مدت 11 سال بعلت سکته مغزی بر بستر بیماری زمین گیر بود . ما خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم و اکثر زمانها به کمک مادرم  در خانه پرستاری او را می کردم . یادم هست سالیان سختی را پدرم در بستر بیماری پشت سر نهاد .او با وضعیتی که داشت هر روز آرزوی مرگ می کرد و این موضوع سخت مرا  آزورده می ساخت . یک روز خواهرم به محل کارم تماس گرفت و گفت پدر حالش بد شده و خود را سریع به خانه برسان . بر بالین او که رسیدم  دیدم پدر در کما رفته و دکتر هم با معاینه که انجام داده بود اعلام کرده  دیگر کاری از دست ما بر نمی آید و بهتر است برای او دعا کنید یا اگر مایل هستید به بیمارستان انتقالش دهید . در حقیقت در یک لحظه خانواده را نا امید دیدم و با ناراحتی گفتم چرا استاده اید و کاری نمی کنید ؟! . بلافاصله به اورژانس تماس گرفتم و پدر را به بیمارستان انتقال دادیم . در همان شب پدر برخلاف صحبتهای دکتر خانگی  برای مدت کوتاهی بهوش آمد و من را بر  بالینش دید . با آخرین نیروی که داشت لبخندی بر لب زد و دستم را در دستش بود کمی فشار  داد و بعد چشمانش بسته شد . دکترها می گفتند اگر تا صبح دوباره بهوش بیاید ، می توان امید به بازگشت او داشت . شب تا صبح را بر بالینش بودم  , نمی دانم چطور به این فکر افتادم که برای  اولین بار با مسیح صحبت کنم . شاید او را تنها در آن مقطع زمان با خود می دیدم . با این که خودم در تاریکی و گناه بودم ، گناهان پدرم را به حضور او ( عیسی مسیح) بردم و با دست بر روی سینه او نشان صلیبی را کشیدم و گفتم عیسی مسیح ،  پدرم را کمک کن و شفایش بده و یا او را از دردها و بیماری طولانی مدتش رهای ده . درست در وقت طلوع آفتاب  پدر چند ناله ای در سینه کرد . در آن لحظه  متوجه شدم  ضربان نبضش با فاصله میزند که بلافاصله دکتر شیفت را خبر کردم. آنها  سریعا او را به اطاق احیاء انتقال دادند و در همان زمان بود که پدر ما را ترک نمود و ما را تنها گذاشت . بعد از رفتن او آن خلاء درونی خودم  را بیشتر و بیشتر احساس می کردم و بر اساس اتفاقات خانوادگی و مشکلاتی که در سر راه من قرار می گرفت , جلای وطن نمودم و راهی اروپا شدم، بی آن که بدانم کجا میروم .

 یادم  هست یک مرد جوان ایرانی که مسئول جابجای مسافران بود و در راستای به قول خودمانی " آدم بری " فعالیت می کرد ، در یک نیمه شب تاریک  مرا با اتومبیلش برای فرستادن به کشور مقصد انتقال می داد . ناگاه در یک کمربندی اتوبان  با یک ایست بازرسی پلیس منطقه روبرو شدیم . با دیدن این صحنه او با دو دستش بر سر خود کوبید و گفت بدبخت شدم !! هشت سال باید برم گوشه زندان . پرسیدم چرا ؟! او گفت مگر متوجه نیستی جلو را نمی بینی!! , تو بعنوان مسافر بدون  مدرک همراه من هستی و در داشبورد ماشین ، من تعداد زیادی پاسپورت جعلی دارم !!! با صدای لرزان و ترسان او  لحظه ای دلم گرفت و غم زیادی را در خود حس نمودم , نه بخاطر خودم تنها بلکه برای او .
در آن شب تاریک پیش روی ما زیر نور اتومبیلمان , دو خودرو دیگر را  که از روی پلاک خودروها مشخص بود ساکنین همان شهر اروپایی بودند نظاره می کردیم . برای بازرسی پلیسها همه قسمتهای اتومبیلشان را مورد بازرسی قرار می دادند . در همان لحظات بود که  دوباره  به یاد "عیسی مسیح و انجیل " افتادم . به همان حالتی که بر روی صندلی ماشین بودم ، چشمانم را بر هم نهادم و با آرامشی عجیب و با شهامت زیرلب گفتم :ای مسیح ؛ اینجا به من ثابت کن که هستی و زنده ای ، به ما کمک کن .

 در همین وضعیت بودم که نوبت ما فرا رسید!! در ابتدا پلیسی به سمت راننده آمد و درخواست مدارک کرد و پلیس دیگری  به سمت من آمد و با چراغ قوه بر روی من نوری انداخت . با کمال تعجب و حیرت پس از کنترل مدارک ، پلیس آنها را به راننده داد و گفت حرکت کن .او با مکث کوچکی حرکت نمود .  در حیرت و شک فراوان در همان حالت اشکهای من سرازیر شد . دربهت وناباوری در قلبم از مسیح تشکر کردم . صورتم پر از اشک شده بود و در آن حالت صورت خود را از مرد جوان هموطنم  مخفی می کردم .او در اولین پارکینگ در اتوبان توقف نمود و پیاده شد و به جلوی ماشین  و در زیر نور چراغ ماشین با حالتی عصبی رفت و آمد می کرد  . با صدای بلند رو به من کرد و گفت چرا  ما را همانند اتومبیلهای قبلی بازرسی نکردند ؟!!  چرا  تو را به این بزرگی بر روی صندلی ندیدند و مدرکی نخواستند  ؟!! در پاسخ با چشمان پر از اشک به او گفتم  در زمان ایست بازرسی من در دعا بودم و به کسی  دعا کردم  که او جوابم را داد . لطفا بیا سوار شو و ادامه بده . چند روزی که با او بودم ، من  برای او به قول خودمانی شده بودم " مهره مار .
چون من هنوز در آن زمان شناخت صحیح و درستی از عیسی مسیح نداشتم , جرات نمی کردم با او که متوجه شده بودم خیلی مذهبی هست ، در مورد شاهکار کسی که معجزه بزرگ را در آن شب  انجام داده بود، صحبت کنم . او به من می گفت هیچ ناراحت نباش من تو را به خرج خود هرکجا که بخواهی می فرستم .


صبح روز دوم یک شهامت و دید عجیبی بر من وارد شده بود . در همان روز به او گفتم ، لطفا حساب و کتاب من را بکن و هزینه های خودت را تا به امروز از پول من  که پیش خود داری کسر کن و مابقی را به من بده . می خواهم باقی سفر را خود به تنهائی ادامه دهم . او با کمال تعجب  به من گفت، چی؟!! به تنهائی ؟! چگونه ؟! مگر ندیدی ؟! و کلی از بابت این درخواستم با من صحبت کرد تا من را پشیمان کند .  خلاصه با خواهش ودرخواست زیاد من قبول کرد و من به تنهایی راهی  شدم . در بین راه بار دیگر همانند بار  اول حضور مسیح را در ایستگاه قطار با چشم خود دیدم : در زمان  بازرسی مدارک مسافران توسط پلیس در سالن انتظار، از او خواستم اینجا هم کمکم کن ، که ناگاه بلافاصله دیدم  مرد سیاه پوستی از آن طرف سالن انتظار قطار بلند شد و پا به فرار گذاشت :) و تمامی پلیس ها را در ایستگاه قطار به دنبال خود کشید و من توانستم به راحتی ادامه مسیر دهم تا به کشور مقصد رسیدم .
جایکه اصلا فکرش آن را نمیکردم باید اینجا اقامت داشته باشم. چند ماه برای جواب اقامت در یک پانسیون موقت ساکن بودم و بهترین فرصت  را داشتم که بیشتر در او ( مسیح) تعمق و تفکر کنم . مسیحی که زنده بودن خود را در جواب دادن به دعاها به وضوح در قلبم ثابت نموده بود.  یک شب در دعا  به او گفتم ای عیسی مسیح : دوست دارم بیشتر تو را بشناسم ، حال که اینگونه زنده بودن خود را بر من آشکار کردی. دقیقا به یاد ندارم دو یا سه روز بعد از این دعا بود که با کمال تعجب فراوان  کتاب مقدس ، انجیل را آن هم به فارســـــــــی ترجمه  (تفسیری)   در سطل زباله آن ساختمان زیر پوست میوه ها و زبالها یافتم . آن را پاک کردم و با خوشحالی به اطاقم آمدم و به عزیز هم وطنی که با من هم اطاق بود ؛ گفتم "ج "من کتاب مقدس را در سطل زباله پیدا کردم ! . از آن روز به بعد با شادی به مطالعه دقیق عهد جدید انجیل نمودم و بعد از چند روزی تازه به شخصیت و مقام و منزلت عیسی مسیحی که تا آن زمان فقط در حد یک پیامبر می شناختم و خوانده و شنیده بودم رسیدم . دریافتم او تنها یک پیام آور و یک معلم اخلاق و یک شخصیت والامقام نبوده بلکه او خـــــــــــــــدا و خداوند بوده که در 2000 سال پیش در جسم انسانی بر روی زمین بین فرزندان گمشده( مخلوقات) خود آمده است , تا  ما که در سفر ناکجاآباد سرگردان و گم شده ایم بیابد و راهبر ما گردد (شبان نیکو) و به جاده اصلی  ( راه و راستی و حیات )  به خانه پدری بازگرداند. در واقع کلام او که در دستم بود چراغی شد برای پاهای من و نوری شد برای راه های من ( مزامیر 119: 105 ).

 با مطالعه روزانه کتاب مقدس به جایی رسیدم که تشنه ملاقات او شدم . دیگر با ایمان میدانستم که دعا کنم او مرا میشنود. پس یک شب اینگونه دعا کردم : " ای عیسی مسیح امروز با این شناختی که از تو در انجیل پیدا کردم ، حال در دل می خواهم تو را ببینم چون ایمان دارم که زنده هستی و در کلامت نوشته شده که بعد از 3روز از مرگ روی صلیب ، از مردگان قیام کردی و خود را  نه تنها به  یک یا  دو نفر , بلکه به 500 نفر آشکار نمودی , دوست دارم  تو را ببینم. 

باز  خاطرم نیست چند روزی گذشت که یک شب در رویایی ، خودم را در یک محل بسیار تاریک دیدم . ابر و مِه  خاکستری رنگی از زانوی پاهایم به پایین قرار گرفته بود که من حتی جرات  گام برداشتن را نداشتم . در همان موقعیت شخصی بسیار  نورانی را دیدم پیش آمده و دست خود را دراز نمود و با صدای دلنشینی به من گفت : دستت را به من بده و با من بیا !! . من بدون ترس و اینکه چیزی بگویم دستم را در دست او گذاشتم و راهی شدیم .در آن تاریکی احساس کردم به سراشیبی تندی رسیدم و به سمت بالا میرویم . این احساس به جای رسید که دریافتم زیر پاههای من خالی شده و ما همچون پرنده به  سمت بالا میرویم . برای این که  وزنم او را خسته نکند , با دست چپم آن دیواره وجداره ای را که موازات و نزدیک ما بود و ما به سمت بالای آن در حرکت بودیم  گرفتم تا خود را بالا بکشم . به محض تماس دستم به دیواره ، برندگی و سوزش شدیدی را بر دست خود احساس می نمودم ، که باعث شد  دستم را رها کنم . بعد از این اوج گرفتن همچون پرنده ، خودم را در مکانی  روبری آن شخص نورانی دیدم . او با این جمله توجه من را به زیر پایم جلب کرد (اینجا جای پاهای تو را محـــــــــــکم میکنم ، بر این صخـــــــــــــــــــــــــره   بایســـــــت) . من خودم را بر صخره ای صاف و صیقلی دیدم که از رگه های آن آبی زلال و شفاف بیرون می آید .وقتی سرم را بالا کردم دیگر او را ندیدم و خودم را مثل  عقابی بر یک صخره بلند یافتم که می توانم همه آن منطقه و دشت وسیع را به وضوح ببینم . وه که چه زیبا بود آن رویا.


بعد از دیدن این رویا  بیدار شدم و دریافتم  که این یک خواب نبوده . چون بر دست چپم هنوز سوزش بریدگی آن دیواره را احساس میکردم .30 الی 40 روزی گذشت و من تقریبا فراموش کرده بودم آن رویا عجیب و زیبا را . در این ایام  حقیقتا کتاب مقدس   دوست ومونس من شده بود و من از خواندن آن بسیار لذت می بردم . در کلام مقدس ، کتاب : یوئیل   باب ۲ خداوند می فرماید:
 ۲۸ و بعد از آن‌ روح‌ خود را بر همه‌ بشر خواهم‌ ریخت‌ و پسران‌ و دختران‌ شما نبوّت‌ خواهند نمود و پیران‌ شما و جوانان‌ شما رؤیاها خواهند دید.  ۲۹ و در آن‌ ایام‌ روح‌ خود را بر غلامان‌ و كنیزان‌ نیز خواهم‌ ریخت‌.  ۳۰ و آیات‌ را از خون‌ و آتش‌ و ستونهای‌ دود در آسمان‌ و زمین‌ ظاهر خواهم‌ ساخت‌.  ۳۱ آفتاب‌ به‌ تاریكی‌ و ماه‌ به‌ خون‌ مبدّل‌ خواهند شد، پیش‌ از ظهور یوم‌ عظیم‌ و مهیب‌ خداوند.  ۳۲ و واقع‌ خواهد شد هر كه‌ نام‌ خداوند را بخواند نجات‌ یابد زیرا در كوه‌ صهیون‌ و در اورشلیم‌، چنانكه‌ خداوند گفته‌ است‌، بقیتی‌ خواهد بود و در میان‌ باقی‌ماندگان‌ آنانی‌ كه‌ خداوند ایشان‌ را خوانده‌ است‌.

" عزیزان من حقیقتا گنج واقعی یافته بدم، در آن روزها به دوست هم وطنم که جواب رد از کشور محل اقامتمان گرفته بود و در ناراحتی بسر میبرد پیشنهاد مطالعه کلام آرامش بخش انجیل را می نمودم و او هم شروع به خواندن کرد .

 یک روز که در کتاب مقدس در عهد قدیم را می خواندم ، به مزامیر 40 آیه 1 و 2  رسیدم . همزمان با خواندن این آیات تصویر و صدائی را که در رویا آخر دیده بودم و حتی فراموش کرده بودم باز  برایم تکرار شد (  « ***   ۱ انتظار بسیار برای‌ خداوند كشیده‌ام‌، و به‌ من‌ مایل‌ شده‌، فریاد مرا شنید.  ۲ و مرا از چاه‌ هلاكت‌ برآورد و از گِلِ لجن‌ و پایهایم‌ را بر صخره‌ گذاشته‌، قدمهایم‌ را مستحكم‌ گردانید *** » .واقعه ای که هر وقت شهادت آن را در دعا نزدش میبرم و یا به کسی اعلامش میکنم  ایمانم را پر و قوی میسازد , درست در همین لحظه که برای شما عاشقان مسیح و حق جویان حقیقت می نویسم ) و چنان لرزه ای بر وجودم انداخت که با صدای بلند و شادی  فریاد زدم "ج......." ( هم اطاقیم) !!! این کلام زنده است و این آیات در رویا  با من صحبت کرده است . او گفت رضا باور کن تو دیوانه شدی . گفتم آری مجنون مسیح خدا و خداوندم ، چون او زنده و با کلامش با من صحبت می کند. از آن روز به بعد با تشنگی بیشتری کلام حیات بخش انجیل را می خواندم و از آن زمان به بعد معنی و مفهوم صخره را بواقع درک نمودم .

 مزامیر   باب ۱۸خداوند قلعه بلند
 ۱ ای‌ خداوند ! ای‌ قوّت‌ من‌! تو را محبت می‌نمایم‌.  ۲ خداوند صخرة‌ من‌ است‌ وملجا و نجات‌ دهندة‌ من‌. خدایم‌ صخرة‌ من‌ است‌ كه‌ در او پناه‌ می‌برم‌. سپر من‌ و شاخ‌ نجاتم‌ و قلعة‌ بلند من‌ . و  آیات بسیار زیاد دیگر...




عزیزان و گلهای باغ پدر آسمانی من در آن روزها بود که قلبم را به او تقدیم نمودم  تا طبق کلامش (انجیل) رابطه من و خدا خالقمان ، رابطه پدر و فرزندی باشد . در کلام انجیل فهمیدم ،از این به بعد من دوست مسیح هستم .من با اومتحد شده ام و با مسیح یک روح دارم . من به قیمت خون مسیح که دوست من هست و برای من و شما فدا شده هم روح گردیده ام . من عضوی از بدن مسیح هستم . من در مسیح مقدس و پاک گردیده ام .من از محکومیت آزاد هستم .من مطمئن هستم تمام چیزها از این به بعد برای خیریت من در کار است .من در مسیح از هر حکمی مبرا هستم .من از اینک شهروند آسمان هستم .من در مسیح تولد تازه دارم و دیگر شیطان نمی تواند مرا لمس کند.و ......من فهمیدم برای چه  کلام انجیل برای عده زیادی از انسانها  این دنیای زودگر  بی ارزش است. متاسفانه اکثر مردم دنیا و ثروت آن را بیشتر از ابدیت دوست دارند و یک نفر از آنها " کلام راستین زندگی بخش انجیل"  را در سطل زوباله دور انداخته بود . از آن زمان به بعد با اشتیاق به دنبال کلیسای بودم ، بعد از ملحق شدن به کلیسا و گذراندن کلاسها تعمید آب گرفتم . از شروع راه رفتن با حقیقت و خداوندی عیسی مسیح ، هر روزه شاهکارهای خداوندمان عیسی مسیح را با چشم خود دیده و لمس نموده ام . شفای بیماران بسیاری ، تبدیل شدن قلبهای کثیری ، خارج شدن روحهای بد از افراد و نجات بسیاری توسط این کلام و ووو . جلال بر نام  عیسی مسیح خداوند زنده که بود و هست و بر ابرها می آید .  


دوست عزیز و حق جویی که وقت گذاشتی و این شهادت زندگی را در بین میلیونها شهادت عظیم خواندی، آیا مایل هستیی خود شخصا مسیح تجربه کنیی ، بچشی و ببینی خداوند نیکوست ؟! اگر پاسخ شما آری هست ، پیشنهاد می کنم  کلام (انجیل مقدس )  را تهیه و روزانه  بخوانی( البته نه انجیل برنابا که جعلی و دروغین و متاسفانه در ایران بجای انجیل اصلی به مردم ارائه می شود) و مثل من و امثال من در قلب خود از او بخواهید تا شما را نیز ملاقات کند . من ایمان دارم که او شاه شاهان ، رب الارباب ، شاهکار عظیم دیگری را در زندگی شما انجام خواهد داد و روزی خانواده و دیگران از شنیدن شهادت شما برکت خواهند یافت و حقیقت را خواهند شناخت و حقیقت آنان را نیز ملاقات و لمس و نجات خواهد داد .   

در آخر از شما عزیزان سپاسگذارم که تا به پایان شهادت نامه زندگی  با من همراه بودید . در فیض و برکت دستان عیسی مسیح خداوند باشید . او منتظر شماست که او را بخوانید تا بیایید و شما را بر روی صخره نجات قرار دهد و جای پای شما را همچون من بر روی صخره محکم کند. آمین   




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

امیدوارم اقامت خوبی را بر صخــره نجات ایران ، سپری کرده و مکانی بجهت دریافت برکاتی روحانی برای قلبهای شما عزیزان بوده باشد . برادر ، خواهر و دوست حق جوی عزیز ، شما میتوانید از طریق تماس با ما ( در ستون سمت راست ) با ما در مکاتبه باشید. سئوالات خود را در ارتباط با کتاب مقدس و ایمان مسیحی و رشد روحانی درمیان بگذارید و ما سعی خواهیم کرد که در اولین فرصت پاسخگوی شما عزیزان باشیم. همچنین می توانید ما را با نظرات و پیشنهادات خوبتان در قسمت پایین یاری نمائید. فیض و برکت خداوندمان عیسی مسیح با شما گلهای باغ پدر آسمانی باشد و بماند تا ابدالاباد . آمین . به امید دیدار مجدد شما عزیزان بر صخره نجات ایران »