صبح روزی که نور جهان بر تاریکی و سرابهای دنیای تیره و گمشده من تابید، هویت ، جایگاه و مقام خود را در نور شناختم. چشمان روحانی من در این طلوع صبگاهان بر روی خود و جهان پیرامونم باز شد، رنگهای روحانی را شناختم و دیدم که تا به حال درک و شناخت درستی از آنها نداشتم: محبت، خوشی، آرامش، بردباری، مهربانی، خیرخواهی، وفاداری...
عیسی مسیح آن نوری است که بر شب تاریک و گمشده من تابید تا در طلوع و روز او که نه در انتظار شبی دیگر نه ؛ بلکه نور او همیشگی و جاودان است و تاریکی دیگر نمی تواند بر من سایه افکند مگر این که به خواهش و ندای جسم گوش گیرم و با پای آن به طرف تاریکی قدم بردارم. تاریکی که خوب میدانم چه بلاهایی بر سر من آورده است.....
دریافتم مشکل همین جسم نفسانی من است، به راستی که در آن اسیر و زندانی ام و مرا وسوسه می کند تا برگشته سری به خاطرات شب تاریک گذشته خود زده و از نور فاصله بگیرم. ولی نوری که با تابیدن گرمای روح بخش از جنس خود که به من بخشیده و مرا به سوی خود می طلبد تا به سوی او گام بردارم. بله باید گام بردارم بگونه ای که همیشه نور او مقابل چشمانم باشد و فقط متمرکز او باشم . دریافتم ایستادن و ادامه ندادن به سمت او، طلوع را به غروب مبدل می کند، که نتیجه باز رسیدن سایه شب تاریک است. پس بهتر است طوری گام بردارم که همیشه خود را در حضور این نور حیات بخش ببینم....
برکت خداوند با شما گلهای باغ پدرم که در آسمان است...